این‌جا و اکنون آخرالزمان

به نام او و برای طُ

در این‌جا زمان چکه می‌کند، عایق های بودن بوی نا گرفته است و من درد را حس می‌کنم. صدایی مدام در سرم فریاد می‌کشد : چقدر برای ماندن فرصت باقیست … ناگهان نور زردی در ماورای زنده‌گی حرکت چند انسان را نشانم می‌دهد !!!!!! 

انسان ؟!!!!!!!!!!!!! 

ممکن نیست، اشتباه می‌کنم؛ عطش، سراب را رج می‌زند در این تاریکستان، خوب به خاطر دارم که اعلامیه ی مرگ انسان را پیش از ورود به بند در راهروها به چشم خود دیده بودم، آخرین باری که کاغذی را لمس کردم و سرانگشتانم شهادت دادکه واقعی است، همان جارنامه‌ایی بود که به وضوح انقراض نوع انسان را اعلام کرده بود.

همین که طُ می‌بینی کافیست…

و این داستان ادامه دارد … با من بمانید. 

آنِ 1

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!