به نام او و برای طُ
نوستالژیِ نور در ظلماتِ محض عین کابوس آخرین دیدار، تلخی بی پایانیست غیرقابل توصیف، و در این میانه “من” چه بی معناست. دست، پا، چشم و گوش!!! شاید … اینها را نازی هم داشت چه ربطی به من دارد!!! یادش به خیر نازیِ زیبای من با چشمانی درشت و نگاهی غمبار و پنجه هایی در هم فرو رفته به هنگامهی غمهای من، حتی واق واق هم نمیکرد.
به خاطر دارم هنوز قطره اشک کنارِ چشمانِ نمناکش را در آن خرداد نحس. رفته بودم که زود برگردم که نشد… بماند که ماند و من نیز ماندم.
اعتیاد-نوستالژیک در این غمستان یگانه یادمان دورانِ پیش از اکنون است. کدام زمان بود که نبوده باشد حسرتالملوک به جای جغوربغور، دریغا که خورشید را به بهایی ناچیزتر از هیچ به سرما سپردیم در وهم نور. چلهنشین کلاغهای گرسنه بودیم و یادمان رفت که سرِ-رو-به-پایین نشان-راه بود و ما دریغا که با تمام امیدمان آبستنِ کرکسها شدیم؛ بگذریم که گذشت و ما نیز گذاشتیم تماممان را بی کم و کاست.
همین که طُ میمانی کافیست…
و این داستان ادامه دارد … با من بمانید.
آنِ دو