به نام او و برای طُ
شمارش نفسها در این لتیمخانه دردشمارییست بی عدد، که زمان را به سکون میکشاند؛ عرقِ سرد که نه عرق خشک انگِ ناخوشخبریست در این یتیمستانِ نمور . بختک وهم اما …
-سلام مادر
-سلام دلبندم
-آرزو هنوز در هستی جاریست؟
به خوبی به یاد دارم که بیپاسخی پاسخی بود تکراری و هنوز هم … و هربار … پدرم این را پیش از اینجا بودنم گوشزد کرده بود. مهری که مادرم برکلام پدر هربار مینهاد، بوی آشنایی داشت برایم. کاش بودند اما هستند آنان؛ پس من چرا نیستم !!!!!!!
بیدردی یا بیحسی ؟
مگر اعلامیه مرگ انسان صادر نشد!!!!
پس م کجایییییم و اینجا کجاست … شما میدانید ؟
لعنت به طعم خون باز هم صدا رقیقترش نمود ….
همین که طُ همیشه هستی کافیست ، و من …
و این داستان ادامه دارد … با من بمانید.
آنِ 3