این‌جا و اکنون آخرالزمان

به نام او و برای طُ

 شدت نور منتهی‌ست به او. درین‌جا و اکنون بینایی آن‌سان‌ست که شنوایی. انزوا لابد است؛ یگانه چاره بر بودن. انوار امان‌اند و تنها امید؛ اگر بگذارند ظالمانِ نورستیز. نگاه خصمانه‌ی گرگ‌ها بر ما عزلت‌نشینان درد است و بر وجودِ ناپاک‌شان خنکای تکبری متکبرانه با طعمِ زخم‌خند. از عجایب دوران‌ما اما وااسفاه! اشک‌تمساحِ گرگ‌هاست؛ واعجبا!!!! کاش نبینند آنان که هنوز نیامده‌اند…

همین که طُ نوری و نورپخش و نورنما، کافی‌ست.

 و این داستان ادامه دارد … با من بمانید

آنِ 37

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!