به نام او برای طُ
در مصافِ بالا آمدن نَفَس یا عدمش، در این سیاهی و آلودگیهای دوران، ریحانهاییست رایحهی نورِ نفسهای آنی که هست، بودنی خوش نکهت که جان را مبتلا به ماندن میکند. در بُهبُهی کارزار، زوبین به سائل داد پدرش. شناختِ راهِ تنفس را طُ به عدل دانایی، و ما-نفس-بُریدگان سائلیم و جان به لب آمده. جنگ، بیعدالتی، فساد که جای خود در این دیار اما با ضیقالنفس چه کنیم در تهاجمِ بیامانِ دود. بوی نور میدهی. مادر: نور. پدر: نور. طُ نورالنواری و ما ظلمتزدگان چه جای فهم، همانگونه که بود و لاجرم با هر نفس استنشاق درد مینماییم و دلخوش به رسیدن بویی از پیراهنِ یوسف تا جان بگیرد کالبدهای خو کرده به روزمرگیهای اینجا و اکنون.
همین که طُ درد را درمانی، کافیست.
و این داستان ادامه دارد … با من بمانید.
آنِ 46