این‌جا و اکنون آخرالزمان

به نام او و برای طُ

تااکنون به نازکی به خاطر دارم دشمنانگیِ نورستیزان را؛ هه !! بی‌خردانِ نادان رنگ سیاه به خورشید می‌پاشیدند در غروب؛ و خرسند بودند که ما می‌توانیم … . عیدشان هنگامه‌ی کسوف بود و ظفرمندی‌شان را جشن می‌گرفتند این سفیهانِ مضحک. در شهر کلیلان، الکن‌ها و کَران عجبا چه شوکت و جلالی دارد فستیوالِ آتش‌بازی.

تا چشم توان دیدن دارد دخان است و برهوت؛ تعدادمان بشماره کم اما هستیم هنوز؛ هست بودنی ناباورانه لیک سوگمندانه، واقعی … نمی‌دانم اینگونه زیست را می‌توان هست بودن پنداشت یا نوعی نیست است !!! و بازهم ما محکومیم به نادانی !!!!

پیش‌رویمان دانایی را سَر بُریدند و جایش آجرپزخانه بنا کردند متوهمان … امان از زخم انتظار که سخت‌پوستان را بدل به نرم‌تنانی نحیف می‌نماید …

همین که طُ می‌دانی کافی‌ست و من …


و این داستان ادامه دارد … با من بمانید. 

آنِ 7

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!