این‌جا و اکنون آخرالزمان

به نام او برای طُ 

درکشیدنِ نور را نچشیده‌اند این‌جا و اکنونیان، حلاوتی دلپذیر و جان-شیرین، که قابلیت وصف بر آن نیست ؛ما درد-نوشیم در فراق و خاموش. “مهر” با “بان” یا بی آن در این دیار خرافه گشت. ظلمت محض را چه به جان-نوش‌ای چنین. اکسیرِ رأفت کیمیایی‌ست گران‌سنگ که به هرکس ندهندش. نادارانِ-دست‌دراز به انبوه‌اند؛ صف به صف وهم به بهای جان می‌خرند و زمان باج می‌دهند. دور دورِ فال‌فروشان است و فال‌خران. تجارتی سخت نابرابر، ثمنی سخت گران. متکدیانِ مهر روان‌سوزترین جمعیت زمان‌ند، اگر بدانند.     

 او خود رأفت است و طُ آوندش؛ همین که طُ طعم نور می‌دهی کافی‌ست.

و این داستان ادامه دارد … با من بمانید

آنِ 48

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!