این جا و اکنون آخرالزمان

به نام او و برای طُ 

پس از انقراض انسان بود؛ موجودات اشباح-گونه‌ی تاریک، تمام جان‌ها را به بند حواله نمودند و من در این میانه شبیه گل قالی همیشه هستم ؛ هر غروب می‌پلاسم و هر طلوع، زمان را در سیاهی از نو آغاز می‌نمایم با بویی از طعمِ شور خون بر ریشه‌هایم و امانی بر دم زدن ندارم که این‌جا نفس کشیدن ج ر م است . 

پیش از اکنون دود بود لیک تنفسِ در آن به اختیار بود؛ اختیار !!!!! 

گزینش در سیاه‌چاله بیش‌تر طنزناک است تا … توان خنده امکان‌ش منتفی است به هنگامه‌ی نبودِ طُ ؛ به یاد نمی‌آورم واپیسن طرح را که لبخند نامیده بودند آدم‌ها.  

فریاد در انتهای نیستی، راه به جایی ندارد اما من هنوز حکم ابد خورده‌ام به فهم؛ در این منشورِ هزارتو .

وا اسفا از تکانش‌هایی که در پس مرگ هر ستاره بر گوش‌های کر شده لغزش وارد می‌کنند و من …

  

و این داستان ادامه دارد … با من بمانید. 

آنِِ 4

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!