این‌ جا و اکنون آخرالزمان

به نام او طُ

بازداشتِه‌اند راه ابدیت در آینه را به نقاب؛ بیشه‌زار را به سیاستِ گرگ‌آشتی به ودیعه سپرده‌ند. کبوتر-به-باد-سپارانی لایعقل زخم-فروشانی غافل دادورانند و کودکان پروانه‌اند درین درختزار. حیرت، موسومی همگانی‌ست درین میانه. نگاه، لب‌گزان و سرگشته میپیماد راهی بی‌پایان را در دیاری که قرار بر باران بود.

همین که طُ خودِ بارانی‌ کافی‌ست.          

این داستان ادامه دارد، با من بمانید…

آنِ 64

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

error: Content is protected !!