به نام او و برای طُ “عصر-دانندگان” شگفتا !! جای گذشتگان سبز، چقدر دیدنی است. تکبر، زادهی وهم و نابینایی مهلک-جنگافزاری مخوفست دستاوردِ آن … ترکیبِ موجودات به انضمام توهم، رنگ و دودِ دورانی است بخارآلود. بوی ناخوشِ ابهام، روزمرگی را متداول جلوه داده و زمان را هبط مینماید بر مایانی تنها … مرگ، عادتِ روزینهی عصردانندگان است همچون هوایی که نیست اما لازم است بر نوعِ بودنِ ما . نسلی از موجوداتِ غریبآشنا که قوای بینایی دارند و نابینایند، …
پست وبلاگ
به نام او و برای طُ مرگ ستاره عین زندهگی-ست؛ کاش توهم بود هر انفجار در زایشِ نور از عدم، راستی “وهم” اما بیماری این دوران سیاه است ، وهمِفهم وخیمترین و خطرناکترین نوع این ویروس مرگبار است و “وهمِمن” اما … . دردنویسی رایج است اما چون منی، خودِ درد است در اندوه اسارت سایههای مهگرفته . نگاه میکنم و باز هم و باز هم به تکرار؛ هربار با یک معنا به خود پایان میدهم : “نمیدانم” . پس …
به نام او و برای طُ پس از انقراض انسان بود؛ موجودات اشباح-گونهی تاریک، تمام جانها را به بند حواله نمودند و من در این میانه شبیه گل قالی همیشه هستم ؛ هر غروب میپلاسم و هر طلوع، زمان را در سیاهی از نو آغاز مینمایم با بویی از طعمِ شور خون بر ریشههایم و امانی بر دم زدن ندارم که اینجا نفس کشیدن ج ر م است . پیش از اکنون دود بود لیک تنفسِ در آن به اختیار …
به نام او و برای طُ شمارش نفسها در این لتیمخانه دردشمارییست بی عدد، که زمان را به سکون میکشاند؛ عرقِ سرد که نه عرق خشک انگِ ناخوشخبریست در این یتیمستانِ نمور . بختک وهم اما … -سلام مادر -سلام دلبندم -آرزو هنوز در هستی جاریست؟ به خوبی به یاد دارم که بیپاسخی پاسخی بود تکراری و هنوز هم … و هربار … پدرم این را پیش از اینجا بودنم گوشزد کرده بود. مهری که مادرم برکلام پدر هربار مینهاد، …
به نام او و برای طُ نوستالژیِ نور در ظلماتِ محض عین کابوس آخرین دیدار، تلخی بی پایانیست غیرقابل توصیف، و در این میانه “من” چه بی معناست. دست، پا، چشم و گوش!!! شاید … اینها را نازی هم داشت چه ربطی به من دارد!!! یادش به خیر نازیِ زیبای من با چشمانی درشت و نگاهی غمبار و پنجه هایی در هم فرو رفته به هنگامهی غمهای من، حتی واق واق هم نمیکرد. به خاطر دارم هنوز قطره اشک کنارِ …
به نام او و برای طُ در اینجا زمان چکه میکند، عایق های بودن بوی نا گرفته است و من درد را حس میکنم. صدایی مدام در سرم فریاد میکشد : چقدر برای ماندن فرصت باقیست … ناگهان نور زردی در ماورای زندهگی حرکت چند انسان را نشانم میدهد !!!!!! انسان ؟!!!!!!!!!!!!! ممکن نیست، اشتباه میکنم؛ عطش، سراب را رج میزند در این تاریکستان، خوب به خاطر دارم که اعلامیه ی مرگ انسان را پیش از ورود به بند در …