به نام او برای طُ
ما بی-طُ-انگار-زندهگان خاموشیمان فریادیست جگرخراش که گوش فلک تاب ندارد چه رسد به یه-سر-دوگوشانی گنگ و اصم که دائم درگریزیم و هجر ز یکدیگر؛ و نابینا. قلم را بر خنجر رُجهان و الم را به اختیار سَرکشیدیم. نگاهی نابینا، آوایی لعل، گامهایی افلیج به پشت و جانهایی زخودی رنجور و تهی ز وثوق کولهباریست کلان ز میراثِ اینجا و اکنویان. مشبعست بر زنجیربافانِ رجاله که میدانی، بر اصدارِ حکم ذبح. به کمین از خاکمالیت ارضا نخواهند شد تا توان لبخند بر آنچه ندارند به بطن فرومایهشان مرهم شود. زهدانِ روحشان آبستنِ زوال است بر آنچه در نظر بیش از خودشان توانِ قرار دارد. آخرینِ هر امر فروماندگی در بطن زمان را محیاست و همین.
همین که طُ بینایی در آفاق نابینایان، کافیست.
با من بمانید این داستان ادامه دارد…
آنِ 61