زندهگی یگانه عداوت زندگی با ما فریادیست که مینالد ” چشمانتان راباز کنید بنگرید پایان راه نزدیک شما هنوز چیزی نمیفهمید” و و و و و ما ندای درناکش را چشیده در وادی فراموشی خندهکنان عبور کرده میگوییم : م ی د ا ن م …
نویسنده: Azadeh
به نام او برای طُ رسمِ نسب و سبب را هم که کناربگذاریم؛ در اینجا و اکنونیان عطش وصفناپذیری حاکم است بر داشتنِ برادری که نه مادرزاد است و نه پدر معلوم. در عین بیربطی اخوی و در عین ربط بیگانهاند؛ شهوتِ اتحادی لزج و تهوعآور از جنس بودنشان، پسری با پدریِ نامعلوم و مادری مجهولالهویه و فرزندانی مجهولالشخصیه. سماجتی مُصرانه بر خواندنِ یکدیگر به اخوت اما مرسوم موکد است در این دوران که ربط بیواسطه دارد به مقدار مسکوتات …
به نام او برای طُ آنچه انسان مینامندش در اینجا و اکنون، نه “انِ” ربط دارد و نه “سان” رسم. بلکه انسانماییست از رسته پستانداران با ده انگشت که روی دوپا راه میرود دارندهی مغزی پیشرفته که ربطش بر تکلم بود و رسمش بر تفکر؛ که کنون-زیستان؛ متکلمند به صوت و تنها همین. بازدمی دارند از ریه بافشار، که گاه تولیدِ جار مینماید لیک ز جایی از غیر حنجره؛ که فتح نموده است تمام این سیارهی خاکین را. این باشندهی …
به نام او برای طُ از آمدنِ تَنگ که بگذریم و قُرب هلاک را طی نموده و دست به تیغ خورشید شویم تا سوخته-ناییمان را نهان نماییم، ماییم و بی… که پایانمند نیست شمارشش. تصور دنیای عاری از “بی”: بیعاری، بیتفاوتی، بیعدالتی، بیشرافتی، بیمعرفتی، بیانصافی، بیخردی، بیچارگی، بیدرمانی، بیکاری، بیظلمی، بیبهرهگی، بیامانی، بیماری، بیستیز، بیآسودگی، بیغیرتی، بیفرهنگی، بیفقری، بیامنیتی، بیحرمان، بیجور، بیوفایی، بیقضاوت، بیاشک، بیرشک، بیشک، بیحسد، بیسفاکی، بیخیانت، بیعصمتی، بیخیالی و بی… ، ممکن نیست ماییم و جهانی مملو …
به نام او برای طُ به شهربازماندگانِ غربت، نگاه که نه، نیمنظری اعجازِ بر سوخته-خواهانِ طُست؛ درین گرمایِ جانسوز معنا. بازتابِ خورشید سایهبانِ مهجوریست و ما سایهگاهش. برگزیدگان به آنی بر صف برگذشتگان تکیه نموده و ما حیران. سرگشتگانِ جان از سرگذشته!!!! نه! نظاره راهش نیست. حوصلهی زمان را سَربریدیم بیرخصت از صاحبش. بوی نایِ شکیباییمان گوش زمان را پر کرده و ما دیدهبان. رفع اصل نمینماید تکیه بر فرع آن تا خوندرمانی شود چارهایی بر نا چارگان. همه بُهت-خواریم …
رفتن جان از بدن “در رفتن جان از بدن” “من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود” به وقت عبور از گیت، به زمان خون پاشی آخرین شب، به هنگام کوچ اجباری، به هنگام دردِ بیفریاد ، به آنِ نبود عزیزان به وقت خداحافظی، به وقت انتقال دارایی به عصر ربا و لقمهی منت به خونروزی لحظههای غربت به دلسوزش نیشهای افعیها به تحمل دلخونهای گزشِ افعیزادگان به مجال بیخردیِ نادانان به نوبهی پول-خوارانِ خردادی به موسومِ دیدار زخمزنندگان …
به نام او برای طُ سوگ را به سوگ نشستن، آتش را به آتش بستنست؛ پرمغز، براعلام عزای نبودنت. “افسردگی” “رنجوریِ قرن” است و ما داء. پاک نمودنِ معلول عادت شده بر بودنمان؛ پزشکان، رواندرمانگران، اطباء و جمیعِ طبیبان دست اندر کارند بر رفع مرض؛ و نیاز به حذف فرجام ندارد اگر بفهمند یا شاید بدانند علت را. پویش علت میطلبد دردِ نبودت و پِیآمدهایش بر بیماریهای قرن ما. واحسرتا که اگر بدانند که هیچ نمیدانند. دابِ زیستمانست توهمِ برای …
به نام او برای طُ عبور از بغض-مرگیِ ایامِ نبودنی دل-گداز را که برنشماریم؛ “ما” بدین معنا هجو است و برده-زمانی. در هیچستانِ انساننمایان حیوان، امان است و “درد” بیدرمان. نگاهِ هیچ-آلودِ نبودنی به بود انگار. هستیمان از هست بودنِ طُست و بغضمان نیز هم. “عادت” انیسمان و آه ندیمش. امر، امرشماست و خواست، خواست “او” . ما این-زمانیان اما ملازمِ تَحَسریم و مونسِ رشک از عدالتی که میباید میبود و اسطوره گشته در نگرشی باستانی. یادمان هست بر هشدارِ …
به نام او برای طُ روی عالم را سیاه نمود نبودنی که کورزدگان هم بر کورباطنان معترفند بر آن. اذعانشان اما جگرخونی را به اقرار بسته و در ترکیب با وقاحتِ ذاتیشان، با کندفهمی فرجامش جوخهی سلولوئید-بینانِ محیط-زیست-پرست که نه میدانند محیط را معنا و نه زیست. دردشان در جهانِ عاری از مفاهیم بنیادین به قطعِ یکهزارمِ متر رویاروی بینیاشان است و عمق نگرشان نصف آن. فقدان عدالت ژرفای دید را میطلبد که پلاستیک-بینانِ کورزده فاقد ادراک این نیازاند. همین …
به نام او برای طُنفسهای زمان به شماره افتاده بر شوق وصال ِ یومِ قرار؛ قرار اما نبود چنین که هست. قول بر آرامیدن بود و بر سبزینگی. در اینجا و اکنون سیاهی عهد بر قرار ننمود و شکست آنچه کیمیای بقاء بود. ایلیا ایلیا ایلیا عهدشکنان شکستند و بردند آرام را از قرار ما. مستقر شدند و شدند سوارِ بر قرار. آنجا و دیرینیان خُرد نمودنمان و اینجا و اکنون ما در آخرِ این زمان دست بر دیوار غم …