به نام او و برای طُ ماهیتِ عنصرِبودنی چنین جانخوار درین ظَلام، عزلت است و خموشی. تنهایانی دردمند و دمفروبستگانیِ دلخون. ردِ دیدشان برفراز و پایشان در زنجیر. ددان درکمیناند و بَدان به بزنگاهند. اهریمنانِ خرسند به بزمند و سُرور. انساننمایان بر مَسندند و شرافت بر دار. تمیزِِ آمیزاد از غیرش نامحتمل است. عُزلتنشینان در خُسرانند و آدمنمایان بر قدرتند سرشار از سرمستی آن. همین که راه طُایی کافیست. و این داستان ادامه دارد … با من بمانید. آنِ 36 …
دسته: رمان آنلاین
به نام او و برای طُ زخمخندِ گرگان جگر سوزاند و آه، زمان به پیش گردانید. لعن بر جمعِ نفرینشدگان، که برافروختند آتش نابودیِ اینجا و اکنون را. ما ماندیم و رنجی بیپایان و دردی که درمانش طُایی و بس. همین که طُ مرهم ریشخندهایی کافیست. و این داستان ادامه دارد با من بمانید … آنِ 35 …
به نام او و برای طُ پیش از دوران ما، “شنوایی” نوعی از حواس پنجگانه محسوب شده که در طی فرآیندی، بدینگونه: صوت از طریق هوا بدل به امواج صوتی که سبب لرزش لاله گوش و تحریک سه استخوان گوش میانی و جنبندگیِ مایع در حلزون لذا سلولهای موی آن خم شده که به لرزه الکتریکی بدل گشته، توسط عصب شنوایی به مغز انتقال یافته، بدل به صوت و سرانجام فعل شنیدن را موجب میگشت. و اما اینجا و اکنون …
به نام او و برای طُ زنده را، زندهگی نیازی بی چون و چراست اما اینجا و اکنون در شهر سیاهی، مردهگان، زندگی میکنند. روزمرگی ارزش است و روز-زیستی عادت؛ الفت یافتهاند با ارزشِ هیچ . زادو ولد رسم و گُذرانِ ایام آئینشان؛ ای وای بر بودنی چنین غمناک. فخرشان مال و شرفشان دفاع از تولههایشان است. میدَرند و خون-پاشی رسمِ دفاعیشان است. موجوداتی به غایت رِقتانگیز و به نهایت بیرحم. همین که طُ ناظر هستی کافیست و من … …
به نام او و برای طُ سیاه چاله را چه جای نگاه!! که حاصل تاریکی، و زمان را چه جای گذار!! که حاصل ساعت 00:00 است . روزی چنین نحس، یادی چنین خاموش بهِ که فراموش باد. نفرین بر تمامی پردهها که سوغاتشان کوری و غم ثمرشانست. انفصالِ از خود عینِ بودن است در هنگامهی آگاهی و بینایی. کاش میدانستند خود-داناپندارانِ پردهنشین. دانایی را نور میسزاید و پرده موجبِ زایش نابیناییست؛ اگر سایهها بُگذارند. همین که نور طُ هست کافیست …
به نام او و برای طُ دورویی، نفاق، تزویر و سالوس از … نه! اشتباه کردم. هزار چهرهگی از افتخاراتِ حضراتِ دوران است. بدخواهند این هزاررنگانِ عشقم-عشقمگو، خندانند و از بودنشان شاد. بطنشان متعفن و لباسهایشان بوی شوموخ میدهد. هر ثانیه بر یک سبیل هستند و متناسب با آن، همان نقاب. جاهلانی متمدننما، که دل میسوزانند و فخر فروشند و جان میکاهند. چشمان این موجودات تنها پایین را می بینند و قلبهایشان گاراژ است. سیاهند و نقاب سفید بر چهره …
به نام او و برای طُ نحوست ابری است که از زبان موجوداتِ خوب-مانند چون ابری محیط زیست را نابود و غم بر وجود مایان ریخت تا دیگر نتوانستیم یکدیگر را به وضوح تشخیص دهیم. نفرینگویانی انساننما لیک درندگانی ویرانهساز؛ کینهورزانی لبخند-به-لب اما انتقامطلب. زهرِ زبانشان موجودات را دفن و زندهگان را مرده و زندهگیها را ویران میساخت تا جایی که حکومتِ شومیآفرینان غلبه نموده و ارباب مردگان شدند. همین که طُ میخوانی کافیست و من … و این …
به نام او و برای طُ غریزهمداری از جمله مشخصههای دورانِ جانورانِ اینجایان و اکنونیان است که فراموشی راه بر بودنِ انسانیشان چنان مسدود نمود تا منجر به مرگ انسان گشت لذا از غرائز، حیوانیتِ آن ماند و بس. نسیان او را به غفلت و طُ را به انزوا کشانید و دردِ حیوان-زیستی آغاز شد. امان از درد بیدرمان، راهِ بیپایان و اجبار بر همزیستیِ با انساننمایان؛ که دردش، درد است اما چه دردی!!!!! راهش پیداست اما چه راهی!!!!! و …
به نام او و برای طُ رایحهی خون قویترین بو در اینجا و اکنون است. با وجود جمعیت عظیمی از کفتاران، خونآشامان، همهدانان، گرگها، گورکنها، گرازها، بوفالوها، کرگدنها؛ به طور مسلم این بو کاملا طبیعی است. قانون، قانون اینها و ایام به کامشان است؛ خرسندند و شادمان از بودنِ متعفنِ خودشان درین دوران. سرمست از قدرت، شهرت، شهوت، پول، مسنَد، مدرک و … چنان موجوداتی جاودان که نخواهند مُرد. بوی لاشهی فاسد شدهی راسویی مرده و گندیده در رودههای لاشخوری …
به نام او و برای طُ تلخی نشان کامِ دوران *ما* ست، ما ! طرفه مفهومیستبه یاد-غریب و به جان-قریب؛ دوران؟ ما؟ با چه وجه اشتراکی؟ که نمیچسبند مفاهیمیچنین بیگانه با شناخت؛ اشتباه هولناکِ این ذهنِ خوابناآشنا دیر زمانیست کههمیارِ این مرگآشناست. درین سیاهخانهی رقتبار با جاندارانی چنین رقتانگیز کههر کدامشان تشنه *من*های خود هستند، ما واژهایی باستانیست؛ به قانونحقارت پایبند و وقیح در زادگاهشان حتی؛ آنقدر حقیر که دیدنشان زجر است و بودنشانمبدأ دل-به-هم-خوردگی. دورباد! یادشان حتی که دردند …